امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ محمد شریفی :
الف: مقدمه
مطابق یکی از آمارهای نیمهرسمی، حدود هفده میلیون دختر و پسر ایرانی زیر چهلوپنج سال هنوز ازدواج نکردهاند.
کلهام سوت کشید و نفس در سینهام لرزید. آمارهای طلاق که رسید، حالم بدتر شد؛ ازدواجها به علت بیکاری، عجز در تهیه مسکن و تأمین مخارج روزمره، به کندی انجام میشود. امّا در عوض، ازدواجهای سیاسی، رانتی و سوداگرانه، رو به فزونی است.
تحلیل چرایی پایین بودن نرخ ازدواج را به جامعهشناسان و علمای علوم تربیتی میسپارم، امّا بخش «ازدواجهای رانتی و سیاسی» را خودم با یک طنزنگارهٔ تلخ به محضر شما عرضه میکنم.
*🔸ب: حکایت ازدواج سوداگرانه به روایت شیخ علیهالرحمه*
در بخش «خبیثات» و «مجالس الهزل» دیوان شیخ علیهالرحمه سعدی شیرینسخن، حکایتی آمده با طعم طنز و چاشنی هجو و تصویرسازیهای بیتعارف. شیخ در آن، «هزل» و «حکمت» را به هم پیوند میدهد و عاقبتهای ناگوار ازدواجهای اجباری، سیاسی، رانتی و دیگر حقهبازیهای عشقی را با نیشخند به نقد میکشد.
خلاصهٔ داستان چنین است:
در بلاد شمال، مردی ثروتمند امّا بخیل، دختری زشترو و بداخلاق داشت. برای شوهر دادن او، به شگردی بازاری متوسّل شد؛ جهیزیهای شاهانه فراهم کرد تا پسران خوشقامت و بیبضاعت را به دام اندازد. جوانی که نه چهرهٔ دختر را دیده بود و نه از اخلاقش باخبر بود، درِ خانهٔ تاجر را کوبید و با مهریهای سنگین، عقد بستند.
امّا شب عروسی که پرده برانداختند، داماد دریافت کلاهی به غایت گشاد بر سرش رفته است. از زشتی و بدخویی عروس چنان بیزار شد که دیدار «ملکالموت» را بر دیدار او ترجیح میداد.
سعدی فرماید:
آن شنیدی که در بلاد شمال
بود مردی بخیل، صاحب مال
دختری زشتروی و بدخو داشت
کز همه چیز جامه نیکو داشت
زشت باشد دبیقی و دیبا
که بود بر عروس نازیبا
با جوانی چو لعبت سیمین
عقد بستش به مبلغی کابین
شب خلوت که وقت عشرت بود
عرق عود کرد و مُشک اندود
نقره اندود بر درست دغل
عنبر آمیخته به گند بغل
پردهٔ زرنگار بر در داشت
ناگه از روی بیصفا برداشت
فال بد باز بود و طالع زشت
در دوزخ به روی اهل بهشت
داماد نزد پدرزن شکایت برد، امّا پدرزن اجرای مهریه را پیش کشید. داماد که چارهای نیافت، به روابط پنهانی روی آورد. چون خبر به پدرزن رسید، کابین و جهیزیه را باز پس گرفت و داماد را روانه کرد. داماد که از «کمند بلا» رها شده بود، نفس راحتی کشید.
این ازدواج که میخواست داماد را به ثروت برساند، به رسوایی و فساد انجامید. شیخ شیراز، با ترکیب هجو و حکمت، در این حکایت، بیمهریها و محرومیتهای عاطفی و جنسی را به نقد میکشد.
*💠 ج: حکایت آخر*
در رسانهها و فضای پرالتهاب مجازی، سخن از آقازادهها بسیار است. امّا گویی این بس نبود که پدیدهٔ تازهای به نام «آقاداماد» هم ظهور کرد.
قربانعلی، جوانی خوشقامت و رعنا، بیسرمایه و بیمنصب، در بیکاری و عسرت میسوخت. هرچه درِ اربابان و کارفرمایان کوبید، جز «فعلاً نیرو نمیخواهیم» چیزی نشنید.
روزی به نصیحت پیر دانا، به مجلسی رفت که صاحبمنصبی، دختری ترشیده و کمبهره از جمال داشت. از قضا، چشم صاحبمنصب بر قد و قامت قربانعلی افتاد و در نظرش دامادی بالقوّه جلوه کرد. گفت: «ای جوان، اگر نسب و حسب تو اندک است، به وصلت با ما، همهچیزت بسیار خواهد شد.»
قربانعلی، که از کرایهخانه تا قیمت نان، روزگارش به جان رسیده بود، در دل گفت: «گندم از گندم برآید، جو ز جو، و رانت از وصلت با رئیسان!» بیآنکه به جمال عروس اعتنایی کند، یک «بله» گفت و پای سفرهٔ عقد نشست.
چندی بعد، دیدند که همان جوان بیکار دیروز، که در قهوهخانه شطرنج میباخت، امروز سوار لندکروز، با کارتهای بانکی پرپول، از ادارات به محافل و از مجالس به کانادا و آلمان و اسپانیا و جزایر قناری میرود. خلاصه، این دامادسرخانه در تنور رانت چنان پخته و کارآزموده شد که دیگر خامی در او نماند.
چنانکه شاعر فرماید:
گر امروز بیمنصب و بیهواست
به یک وصلتِ رانتزا، پادشاست
چو داماد گردد، فتد در نوا
که «بابا» در ایران، دهد ماجرا!
قربانعلی، که نانش از تنور قدرت بیرون میآمد، آنقدر اندوخت که سرد شدن تنور هم معادلاتش را برهم نزد.
*▪️کلام اخر*
ای که دستت می رسد کاری بکن...!!
آلارم ۱۷میلیون جوان ازدواج نکرده،گوش اسرافیل را هم کر کرده است، اما توی گوش خیلی ها هنوز فرو نرفته است۔۔🙁😌